من علی اصغر شدم
من وبا با ومامان ظهر عاشورا رفتیم بیرون که بابایی به من تعزیه رو نشون بده مامانم واسه این روز لباسای سبزی پوشوند اول منو گذاشتن تو گهواره یه آقایی اونجا بود گهواره رو تکون داد داشت خوابم میبرد که کنو برداشتن یکی دیگرو گذاشتن یکی به اینا بگه خوب بزارید بخوابم چی بگم بعد منو بردن تعزیه اونجا آدمای زیادی بودن بعضیا سیاه پوشیدن بعضیا قرمز بعضیا سبز مامانی گفت لباس سبزا اصحاب امام حسینند لباس قرمزا دشمنن خلاصه وایساده بودم نگاه میکردم شمشیر هم داشتن به باباییم بگید یکی واسم بخره باشه خلاصه یه مردی که مامانم گفت نقش امام حسینو بازی میکنه اومد سمتمون به باباییم گفت پسرتو بده نقش علی اصغر بازی کنه مامانم با پارچه سبز منو پوشوند منو به مرد داد بعد اون بلندم کرد آسمون گفت این طفل چه گناهی کرده بهش آب بدید مرد بداخلاقه گفت نه و یه تیر منو زد من نترسیدم خوب خواستم نقشمو خوب بازی کنم مردم خیلی گریه کردن جیغ زدن راستی دلم گرفت از این دنیا آخه دنیا چیه از یه بچه کوچولو شیر خوار آبو میگیرن واقع آدما اینطورن خدایا منو خوب بزرگ کن تا با تو باشم باشه خدای خوبم