طاهاطاها، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

طاهای بابا و ماما

طاها عاشق خاله نگینه

  طاهای عزیزمن دیگه مردی شده واسه خودش حرف میزنه با موبایل باهمه حرف میزنه خلاصه با موبایل من به هرکسی دلش خواست زنگ میزنه ومن باید عذرخواهی خاله نگین قصه ماخیلی خانمه و دلش اندازه به دریاست طاهارو خیلی دوست داره و واسش همیشه کادو میگیره شوهر خاله نگین هم همینطور زمانی که خواستیم از شهر خاله نگین بریم کلی دلمون گرفت ولی طاها هروز باید با خاله نگین حرف بزنه و به شوهر خاله نگین بگه کلک باز،به روز دیدم از طریق واتساب طاها خان واسه خاله نگین پیام فرستاده و حالا این شما وطاها عزیزم و موبایل خاله نگین همیشه میاد دیدن طاها و اکثرا خریدهای طاها با خاله نگین عزیزه.طاها همیشه به خاله نگینش میگه دوستت دارم مطمئن. هستم خاله نگین طاهارو هم خیلی دو...
24 مهر 1394

تولد دوساله طاها باتم زنبوری

طاها عزیزم بیست آذر دوساله شد و ما توی خونمون این بار تولدش گرفتیم خاله نگین که طاها خیلی دوستش داره خیلی زحمت کشیده بهمن کمک کرد تاویل تولدها فراهم کنیم  یک ماه قبل شکل کیک که زنبور عسل بود را انتخاب کردیم و من تم زنبوری را خودم طراحی کردم تولدباحضور چند نفر برگزارشد مامان بزرگان طاها حضور داشتند ولی طاها جان کادو گرفت خاله نگین و شوهرش اومدن و کادوهایی زیادی به طاها دادند شب هم سالاد الویه با طرح زنبور درست کردم فیلم و عکس از طاها گرفتیم تامیکسش کنیم تزیین خونه با بابایی طاها بود
6 دی 1393

طاها کچل می شود

سلام دوستان دیدید موهای من چقدر قشنگ بودند اصلا دخترا واسه موهام عاشقم میشدن باد که می اومد موهام توهوا می رقصیدند این مامان و بابای من یه نقشه کشیدند منو بردن حموم بابام هی میزد یه دفعه دیدم موهام می افتند هر چی جیغ کشیدم فایده نداشت مامانم منو محکم گرفته بود نمیتونستم در برم خلاصه کچل شدم خودمونیم تو کچلی هم دختر کشم ببینید: ...
16 مهر 1393

طاها در دومین سال نو

تحویل سال نو من اهواز بودم ژستذ گرفتم عینک دودی زدم خلاصه کلی با بابا و مامانم بهم خوش گذشت ولی خوب اونا من گذاشتن پیش مامان بزرگ و رفتند آبادان خرمشهر بهبهان شیراز و بندر دیلم به نظرتون اشکالی داره آخه من یک سال و سه ماهم بود بهتر بود خونه بمونم آخه مامانم میترسید مریض شم خدای ناکرده ، خلاصه دل تنگم به شما بگه که گشتن و گشتن و  رفتند حافظ و ...،گشتن اونها صبح شروع میشد غروبی پیش من می اومدن آخه تحمل دوری منو نداشتن من هم پیش مامان بزرگم بهم خوش می گذشت تازه هر جا می رفتند کلی اسباب بازی و لباس واسم می اوردند من هم که تازه شروع کردم به حرف زدن میگفتم ماشین ماشین اونها هم کلی ماشین واسم می اوردن از بندر دیلم یه گربه ای واسم اوردن هرچی می...
16 مهر 1393